آرمان آرمان ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره

آرمان بهترین هدیه ی زندگی من

شکوفه ی پانزده ماهه؛

پسرک ناز و شیطون؛ آرمان: الهی آبجی رومینا فدات شه که این قدر بزرگ شدی؛ چند روزی هست که پانزدهمین ماه زندگی رو شروع کردی و من اصلا باورم نمیشه که این قدر زود گذشت. تا الان در تمامی روز های زندگیم از با تو بودنم خوشحال بودم و یک لحظه بدون تو نمیتونستم زندگی کنم. قطعا از حالا به بعد هم همین طور است .........  آرزویم ، عمرم ، جونم، عشقم، دارو ندارم ، زندگیم، آرمانم پانزده ماهگیت مبارک.  این روز ها شما خیلی بامزه و ناز شدی. هنوز راه نمیری ولی یک چند قدمی وقتی کسی یک طرف بشینه میری. ایشالله به زودی یاد میگیری عسلم. جدیدا هم یاد گرفتی وقتی میگیم هوهو میگی چی چی ، از نقاشی نقاشی شبکه ی پویا یاد گرفتی. الهی قربونت برم من.  ...
10 آبان 1392

آرمان و تبلیغات تلویزیون

عشق آبجی : آرمان: اول این که ببخشید که خیلی وقته به وبت نیومدم. خودت که میدونی درس و مدرسه. منم خسته میشم نمیتونم زود به زود بیام . تو این پست میخوام درباره ی تبلیغات دیدنت برات بگم. ما از صبح  تا شب باید از این کانال به اون کانال دنبال تبلیغات بگردیم که شما آقا تماشا کنی. عاشق تبلیغاتی ؛ البته نقاشی نقاشی شبکه ی پویا رو هم خیلی دوست داری که چون خودمون نداریم میری خونه ی یگانه اینا میبینی. هر وقت داری تلویزیون نگاه میکنی هیچ چیز نمیتونه حواست رو پرت کنه و اگر کسی بیاد جلوت و نذاره نگاه کنی با اشاره بهش میگی برو کنار. البته منم گاهی از این راه حرستو در مییارم . خب چه کار کنم حال میده دیگه!!!.            ...
10 آبان 1392

ماه چهاردهم، شیطنت ها و رفتن به میگون؛

دار و ندارم آرمان ؛  اول از همه این که دیروز چهارده ماهه شدی پس   ماهگیت مبارک باشه عزیزم. توی این چند ماه شما کلی پیشترفت کردی و کلی کارهای جدید یاد گرفتی   که من برات میگم: اول از شیرین زبونیات میگم که خیلی بامزه بعضی کلمه هارو میگی  بابا رو که خیلی وقت بود میگفتی اما الان خیلی قشنگ تر میگی. قبلا هر موقع میخواستیم بریم بیرون تو میگفتی دددد اما الان عاشق پارک و تاب و سرسره ای و هر وقت میخوایم بریم بیرون میگی پا یعنی پارک  دارم باهات تمرین میکنم که آب هم بگی. ولی به نظرم بازم خوب پیش رفتی. حالا بگم از شیطونی و اذیتتتتتتت . عاشق ماژیک و تخته ای و میری تو اتاق من و میشینی و چون میدونی ماژیک و تخته زیر تختم...
30 شهريور 1392

بالاخره چهار دست و پا؛

شیطون بلای ما آرمانی؛ بعد از گذشته یکسال و یکماه شما آقا تازه چهار دست و پا یاد گرفتی. اینقدر بامزه میری که خدا میدونه. هر وقت من میخوام نماز بخونم، چهار دست و پا میای و مهرمو بر میداری. ای خدا آخه من از دست این بچه چه کنم  البته بگم چند روزی هست چهار دست و پا میری ولی خوب امان از دست آجی رومینای تنبلت  ایشااله سریع تر یاد بگیری راه بری و هی منو اذیت کنی.                                                      ...
10 شهريور 1392

سفر به چمخاله و آرمان سیزده ماهه

آرمان کوچولوی من؛ خودت که میدونی تولدتو تقریبا یکماه دیر گرفتیم و شما فردا سیزده ماهه میشوی . سیزده ماهگیت مبارک باشه کوچولوی نازم  خب حالا میخوام از خاطره ی سفر به شمالمون برات بگم. چند وقت پیش من و تو و مامان و بابا با مامان زری و بابایی رفتیم شمال . میدونی کدوم شهر؟چمخاله. آرمان جون من به دلیل کارهای تولدت نتونستم زود تر برات بنویسم. خلاصه خیلی خوش گذشت کلی جا ها هم رفتیم که عکساشو برات میزارم.                                                   توی محوطه   این عکسو کنار دریاچه ازت گرفتم...
28 مرداد 1392

جشن تولد آرمان با تم انگری برد؛

زیبای آبجی آرمان؛ پریشب جشن تولد یکسالگیتو جشن گرفتیم. جشنی با تم زیبای  انگری برد . بیش تر کارهای تولد رو خودم برات کردم . البته بهت بگم مامان و یگانه جون هم خیلی کمک کردن. تولد خیلی خوبی بود و مهمونای عزیز هم زحمت کشیدن و به تولدت تشریف آوردن. شما خیلی خوشحال بودی و همش میخواستی بغل من باشی.راستی منم برات یه ارگ انگری برد خریدم. خیلی خیلی خوش گذشت.  عکسای تولدو برات میزارم تا ببینی گلکم.                                                                 کارتی  ...
26 مرداد 1392