آرمان آرمان ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

آرمان بهترین هدیه ی زندگی من

تولد ایلیا جون

داداش نازم؛ چند هفته پیش تولد ایلیا جون بود. همین الانم که دارم مینویسم شب تولد تویه. یعنی بعد از دو ماه بالاخره داریم برات جشن میگیریم عزیزم.اینو بگم که تولد ایلیا جونم هم خیلی خوب بود و خیلی حال داد. حالا بریم سراغ عکسااااا...........                                                                                                اینم عکس شما           &nb...
19 شهريور 1393

ورودی زیبا در دو سالگی

   جیگر اجی؛ آرمان:  امروز روزیه که شما یعنی داداش گل من، قدمهات رو از دو سالگی برداشتی و رسیدی به دو سال و یک ماهگی.  بله ابجی جونم ،  29 تیر ماه 1391 روزی بود که شما به این جهان اومدی و باعث شادی من شدی؛ و ماه پیش یعنی 29 تیرماه 1393 شما به  2 سالگی  وارد شدی؛ پس بنابراین به دنیای دو ساله ها خوش امدی. درسته امروز شما یک ماه بزرگ تر میشی؛ اما من خودم میخواستم الان وبلاگت رو بنویسم، تا با بقیه ی وبلاگا متفاوت باشه و تنوعی ایجاد بشه. بحرحال شما الان خیلی بزرگ شدی و من بهت افتخار میکنم و بهت تبریک میگم  داداش گلم.  ( راستی ارمان جونم ، ما به خاطر اینکه عزیز یعنی مامان بابا ؛حالش زیاد خ...
29 مرداد 1393

اولین سفر به مشهد؛

مهربون آبجی؛ آرمان جونی:   چند هفته ای میشه که از زیارت امام رضا اومدیم. خوشگلم درسته دیر نوشتم ولی این سفر ارزشش خیلی زیاد بود چون اولین سفر شما به مشهد مقدس بود. اونجا ما علاوه بر زیارت به گردشم رفتیم مثلا یه روز رفتیم چالی دره که خیلی خوب بود و کشتی هم سوار شدیم و شما هم کلی اونجا بازی و شیطونی کردی. در این سفر بر خلاف سفر های دیگه ما تنها بودیم؛ یعنی من و تو مامان و بابا. بهرحال جای بقیه خالی بود. ولی خیلی خوش گذشت و شما هم خیلی حال کردی عشقم.  عکس من و تو در صحن     ا توی عکس بالا در شهر بازی بودی. توی عکس بالا هم چالی دره بودیم. ...
28 تير 1393

شیرین زبون ما؛

آرمان جون من ؛  میخوام برات کلمه ها و چیز هایی رو که میگی بگم تا برات به خاطره بمونن. امید وارم که لذت ببری.         عزیز دلم این جدولو نگاه کن:  البته بعضی ها رو خیلی وقته میگی ولی من میخام همه رو برات بذارم                                                                    ماما مامان بابا  بابا آجی آجی ایلیا ایلیا آمان ...
28 خرداد 1393

بیست و یک و بیست ودو ماهگی شما

خوشگلکم؛ آرمان جونم؛   امروز میخام برات بگم از روز های قشنگی که وقتی این چند وقت نبودم اتفاق افتاده. آخه آبجی اولا کامپیوتر خراب بود و بعدشم امتحان داشتم ولی الان دیگه تموم شد و با معدل 20 و با نشاط اومدم تا بازم برات بنویسم. ابجی جونم توی این ماه یه روز رفتیم کنسرت عمو محمد . که خیلی هم خوب بودو واقعا اجرای خوبی داشتند. عزیز دلم بزار از خودت بگم که کلی کلمه بلدی بگی و هر چی بهت بگیم میگی. تازه کلی هم بزرگ شدی و شدی عزیز دل خودم. قربونت برم من. اینم چند تا عکس از شما شیطون من ...
27 خرداد 1393

سیزده بدر 93 ما؛

عزیزکم آرمان نازم؛  سیزده بدر امسال رو هم در خانه عمه ی مامان گذروندیم. همگی دور هم جمع بودیم و شما هم تا دلت بخواد شیطونی کردی، از آب بازی گرفته تا دویدن و کلی حال کردی. حتما بهت خیلی خوش گذشته دیگه. به من که خیلی حال داد و بعد از این همه درس و امتحان یه بادی به سرم خورد. هوای آنجا هم که خیلی عالی بود و بعد نهار آش هم خوردیم. خلاصه یکی از سیزده بدر های عالی و هم چنین دومین سیزده بدر شما بود. ...
29 فروردين 1393

مسافرت به شمال؛

آرمان عزیزم؛ امسال هم مثل هر سال سری به شمال زیبا زدیم و لذت بردیم. امسال در هفته ی اول عید به همراه مامان زری و بابایی و دایی وحید اینا و خاله مهشید اینا رفتیم. تو هم کلی با ماهان خوشگله بازی کردی و آتیش سوزوندی. ولی خیلی خیلی خوش گذشت. هم به ما وهم به شما. عکساشم برات میزارم تا ببینی عزیزم. تو رستوران   ...
29 فروردين 1393

عید امسال؛

سلام داداش گلم؛ باورم نمیشه که هنوز عید رو برات نذاشتم ولی خب زمان خیلی زود گذشت و من هم هر روز وقت نداشتم که برات بنویسم. داداشی عید 93 هم رسید و تمام شد و شما هم با پیشترفت های بزرگت داری آرام آرام برای رسیدن به 2 سالگی قدم برمیداری. گلم درسته دیره ولی به نظر من با وجود تو همیشه عیده پس عیدت مباررررررک آرمان و آرزویم.  میدانی خوشگلم که امسال مجبور شدیم به خاطر شما آقا ی فضول سفره ی هفت سینمان رابالا بچینیم. امسال هم شما با ما بر سر سفره ی هفت سین نشستی . من هم به شما عیدی دادم و تو هم کلی ذوق کردی. ایشااله همیشه سلامت و پر امید باشی عزیز دلم. راستی عید را به همه ی شما دوستان عزیزم تبریک عرض میکنم.         &nbs...
29 فروردين 1393

پایان ماه نوزدهم و آغاز بیست ماهگی و چهارشنبه سوری ما؛

آرمانک من؛ امروز که نزدیک های تحویل سال هم است شما هم وارد بیست ماهگی شدی. ماه نوزدهم را در وبت ننوشتم و خواستم موقع تمام شدنش بنویسم. امروز همون طور که گفتم 19 ماهگی رو به پایان رسوندی و وارد ماه بیستم شدی. الهی فدات بشم که کم کم داری به دو سالگی نزدیک میشی. در چند هفته ی اخیر یک روز به خونه ی امیر علی اینا رفتیم و اونجا کلی با امیر علی بازی کردی که عکساشو برات میزارم. چند روز بعدم وقتی داشتیم میرفتیم خونه ی خاله مهشیدشون در فروشگاه زیتون که نزدیک خونه ی اوناست به شهر بازیش رفتی و کلی توی استخر توپ کیف کردی و نمیخواستی بیای بیرون. جدیدا هم یاد گرفتی هر چی رو که باز کردنیه میاری میدی به من و میگی با، با، یعنی باز کن فدات بشم من. تازگی ها...
29 اسفند 1392