آرمان آرمان ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

آرمان بهترین هدیه ی زندگی من

عکس آتلیه نگاه

داداش ناز و قشنگم، آرمان:  چند وقت پیش برای گرفتن یه عکس تکی از تو رفتیم آتلیه ی عکاسی نگاه. بعد از چند روز هم رفتیم برای انتخابش که چون همش قشنگ بو د بسیار سخت بود برامون. ولی بالاخره یکی رو انتخاب کردیم و امروز هم که حاضر شد رفتیم و گرفتیم. خیلییییی قشنگگگگگگگگگ شده داداشمم. امید وارم که خودتم دوسش داشته باشی عزیز دلم.                                                                                          ...
29 اسفند 1392

هجده ماهگی و واکسن، تولد ماهانی

عزیز تر از جانم؛ آرمانی: دلم برای این وبلاگ و دوستای عزیزمون تنگ شده بود. خوشبختانه وقت شد به وبت سر بزنم. اول این که داداش جونم شما الان در حال طی کردن هجده ماهگی خود هستی و در این مدت اتفاقات زیادی از جمله واکسن زدن و رفتن به تولد ماهان جونی افتاده. خلاصه ما اون واکسنیو که می گفتند درد داره رو زدیم ولی زیاد اذیت نشدی و زود خوب شد. کلمه های جدیدی رو که یاد گرفتی هم بد و آب است که خیلی قشنگ میگی. و وقتی بهت میگم ایلیا رو دوست داری میگی آیه ولی وقتی میگم آجی دوست داری میگی نه. آخه من از دست تو چه کنم. تولد ماهان هم خیلی خوش گذشت و خاله الهام خیلی زحمت کشیده بود. ایشاالله مبارک باشه تولدت پسر دایی نازم           ...
23 بهمن 1392

شب یلدای عسل آبجی؛

قند و عسلم آرمانی؛ همون طور که میدونی شنبه شب یلدا بود و ما هم رفتیم خونه ی مامان زری. خیلی خوش گذشت . شما هم که ماشاالله همه چی خوردی و حسابی شب یلداتو جشن گرفتی  الهی قربونت برم من با تو خیلی خوش میگذره. هم چنین این دومین شب یلدای شما آقا پسر گل بود که در کنار ما بودی. ایشاالله هزاران هزاران یلدا رو در کنار هم جشن بگیریم. یلدات مبارک باشه داداشی.                                                                                   &n...
5 دی 1392

شانزده و هفده ماهگی آرمانی؛

ناز و خوشگل من: آرمان؛ من تصمیم گرفتم که ماه های زیبای شانزده و هفده ماهگیت رو باهم بنویسم . چون امتخاناتم شروع شده و از طرف دیگر هم دوست ندارم این ماه های پر از خاطره و شیرین تو نوشته نشه. توی این دو ماه هم شما کلی چیز ها رو یاد گرفتی مثلا وقتی میگم آرمان بیا به من بوس بده مییای. دیگه تقریبا همه چی رو می فهمی. راستی یکی از دندونای کرسیت هم دراومده. مبارک باشه جیگرم. چند هفته پیش هم رفته بودیم سرزمین عجایب. با من یه قطار سوار شدی ولی ترسیدی و گریه کردی و دیگه هیچ چی سوار نشدی. عکساشو برات میزارم. یادت باشه خیلی لوسی.   ...
5 دی 1392

راه رفتن آرمان و عزادار کوچک؛

سلام داداش کوچولو؛ بالاخره شما راه رفتنو یاد گرفتی هورا هورا هوراااااااااا. البته سه هفته ای میشه که راه میری ولی من که هیچ وقت، وقت ندارم. نفهمیدیم چجوری راه افتادی یه روز خودت بلند شدی و راه رفتی!!!!!!! عجیبه مگه نه؟ دیگه کار ما هم در اومده هر وقت من میخوام برم تو اتاقم درس بخونم شما قدم به قدم دنبالم مییای. خیلی شیطونی. هر چی وسیله روی میز منه میریزی پایین. ولی من از این که راه میری خیلی خوشحالم.                                                                     &n...
30 آبان 1392

شکوفه ی پانزده ماهه؛

پسرک ناز و شیطون؛ آرمان: الهی آبجی رومینا فدات شه که این قدر بزرگ شدی؛ چند روزی هست که پانزدهمین ماه زندگی رو شروع کردی و من اصلا باورم نمیشه که این قدر زود گذشت. تا الان در تمامی روز های زندگیم از با تو بودنم خوشحال بودم و یک لحظه بدون تو نمیتونستم زندگی کنم. قطعا از حالا به بعد هم همین طور است .........  آرزویم ، عمرم ، جونم، عشقم، دارو ندارم ، زندگیم، آرمانم پانزده ماهگیت مبارک.  این روز ها شما خیلی بامزه و ناز شدی. هنوز راه نمیری ولی یک چند قدمی وقتی کسی یک طرف بشینه میری. ایشالله به زودی یاد میگیری عسلم. جدیدا هم یاد گرفتی وقتی میگیم هوهو میگی چی چی ، از نقاشی نقاشی شبکه ی پویا یاد گرفتی. الهی قربونت برم من.  ...
10 آبان 1392

آرمان و تبلیغات تلویزیون

عشق آبجی : آرمان: اول این که ببخشید که خیلی وقته به وبت نیومدم. خودت که میدونی درس و مدرسه. منم خسته میشم نمیتونم زود به زود بیام . تو این پست میخوام درباره ی تبلیغات دیدنت برات بگم. ما از صبح  تا شب باید از این کانال به اون کانال دنبال تبلیغات بگردیم که شما آقا تماشا کنی. عاشق تبلیغاتی ؛ البته نقاشی نقاشی شبکه ی پویا رو هم خیلی دوست داری که چون خودمون نداریم میری خونه ی یگانه اینا میبینی. هر وقت داری تلویزیون نگاه میکنی هیچ چیز نمیتونه حواست رو پرت کنه و اگر کسی بیاد جلوت و نذاره نگاه کنی با اشاره بهش میگی برو کنار. البته منم گاهی از این راه حرستو در مییارم . خب چه کار کنم حال میده دیگه!!!.            ...
10 آبان 1392

ماه چهاردهم، شیطنت ها و رفتن به میگون؛

دار و ندارم آرمان ؛  اول از همه این که دیروز چهارده ماهه شدی پس   ماهگیت مبارک باشه عزیزم. توی این چند ماه شما کلی پیشترفت کردی و کلی کارهای جدید یاد گرفتی   که من برات میگم: اول از شیرین زبونیات میگم که خیلی بامزه بعضی کلمه هارو میگی  بابا رو که خیلی وقت بود میگفتی اما الان خیلی قشنگ تر میگی. قبلا هر موقع میخواستیم بریم بیرون تو میگفتی دددد اما الان عاشق پارک و تاب و سرسره ای و هر وقت میخوایم بریم بیرون میگی پا یعنی پارک  دارم باهات تمرین میکنم که آب هم بگی. ولی به نظرم بازم خوب پیش رفتی. حالا بگم از شیطونی و اذیتتتتتتت . عاشق ماژیک و تخته ای و میری تو اتاق من و میشینی و چون میدونی ماژیک و تخته زیر تختم...
30 شهريور 1392

بالاخره چهار دست و پا؛

شیطون بلای ما آرمانی؛ بعد از گذشته یکسال و یکماه شما آقا تازه چهار دست و پا یاد گرفتی. اینقدر بامزه میری که خدا میدونه. هر وقت من میخوام نماز بخونم، چهار دست و پا میای و مهرمو بر میداری. ای خدا آخه من از دست این بچه چه کنم  البته بگم چند روزی هست چهار دست و پا میری ولی خوب امان از دست آجی رومینای تنبلت  ایشااله سریع تر یاد بگیری راه بری و هی منو اذیت کنی.                                                      ...
10 شهريور 1392