راه رفتن آرمان و عزادار کوچک؛
سلام داداش کوچولو؛ بالاخره شما راه رفتنو یاد گرفتی هورا هورا هوراااااااااا. البته سه هفته ای میشه که راه میری ولی من که هیچ وقت، وقت ندارم. نفهمیدیم چجوری راه افتادی یه روز خودت بلند شدی و راه رفتی!!!!!!! عجیبه مگه نه؟ دیگه کار ما هم در اومده هر وقت من میخوام برم تو اتاقم درس بخونم شما قدم به قدم دنبالم مییای. خیلی شیطونی. هر چی وسیله روی میز منه میریزی پایین. ولی من از این که راه میری خیلی خوشحالم. و اما عاشورا و تاسوعا: شما توی این دو روز سینه زدن یاد گرفتی. خیلی قشنگ سینه میزنی. همچنین وقتی میرفتیم هیت هی راه میرفتی و شیطونی میکردی. یک روز هم رفتیم امامزاده باغ فیض. قبول باشه داداشی......... آرمان با لباس عزاداری و در حال راه رفتن
عاشق این عکستم برای همین میذارمش