آرمان آرمان ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

آرمان بهترین هدیه ی زندگی من

عیدت مبارک آرمان جان

               آقا آرمانی : این اولین سالی است که شما در عید نوروز پیش ما بودی. هر چند که زیاد عقلت به عیدنمیرسه ولی وجودت در کنارمون خیلی آرامش بخشه   آرمانم عیدت مبارک . البته دیروز سال تحویل بود ولی چون رفتیم خونه ی مامان زری نتونستم وبلاگت را بنویسم. آمان جونم خیلی خوشحالم که تو در همه ی لحظات زندگی با من هستی. عید نوروز امسال از همه ی سال ها به من و قطعا به مامان و بابا هم بیش تر خوش می گذره به خاطر وجود شما که این قدر ماهی. داداش جونم ایشاالله همیشه در کنار من ومامان وبابا سلامت و سر زنده باشی گلم ا ینم یه عکس از سفره ی هفت سین که خودم چیدمش. اینم عکس اقا پسر ما  &nb...
1 فروردين 1392

چهار شنبه سوری

آرمانکم: دیشب که چهار شنبه سوری بود ما یعنی من وشما با مامان و بابا ویگانه جون رفتیم خونه ی مامان زری تا چهار شنبه سوری رو در کنار هم جشن بگیریم  همگی تصمیم گرفتیم که بعد از شام بریم بالا پشت بوم. ولی وقتی غذامون تموم شد و خواستیم بریم فهمیدیم که هوا خیلی سرده و اگر شما رو می بردیم ممکن بود سرما بخوری  با این حال پنج دقیقه بردیمت و سریع آوردیمت   برای همین هم نشد ازت عکس بگیریم و مجبور شدم با فشفشه تو خونه ازت عکس بگیرم. به هر حال خیلی خوش گذشت.  اینم عکس همه ی بچه ها که آماده شدن تا بریم.   اینم عکس تو با بابا که برات فشفشه روشن کرده.   ...
1 فروردين 1392

هشت ماهگیت مبارک عشقم

فرشته کوچولو آرمانم: دیروز وارد هشتمین ماه زندگیت شدی. عزیزکم هشت ماهگیت مبارک  دیروز که رفتیم دکتر برای چکاب ماهیانه آقای دکتر گفت که همه چیز طبق معمول عالی عالی و وزن شما هم 9/100  ولی آرمانی روز به روز که داری بزرگ تر می شی شیطونی هات هم زیاد تر می شه و نگه داری ازت سخت تر. ایشاالله تمام مرحله های زندگی ات را با موفقیت پشت سر بذاری. آبجی رومینا همیشه و هر جا دوست داره   اینم یه عکس از هشت ماهگیت که توی اتاق خودم ازت گرفتم.   ...
29 اسفند 1391

یادگیری یه کار جدید دیگه

نفسم: آرمانی امروز نشسته بودم پیشت تا مواظبت باشم دیدم داری خودت میزنی دم دهنت و میگی آ آ آ   فهمیدم که یه کار جدید دیگه یاد گرفتی. خیلی خوشحال شدم. بعد هم با دستای خودم زدم به دهنت دیدم بازم میگی آ آ آ   صد آفرین به تو فرشته کوچولوی من. حالا که آ آ آ کردنو یاد گرفتی فکر می کنم باید دست دستی  و سر سری رو بهت یاد بدیم. امید وارم سریع تر کار های جدید دیگری یاد بگیری.                                       دوستت دارم بی کلک     ...
27 اسفند 1391

در انتظار سال جدید

عزیز آبجی رومینا: این روز ها کم کم داریم به آخر فصل زمستان نزدیک می شیم و بابت این سرمان خیلی شلوغ است. دیگه داره روز های سرد زمستون تموم میشه و هوای بهاری شروع میشه و ما هم از این بابت خیلی خوشحال هستیم  و مخصوصا برای این که امسال تو هم در لحظات آخر زمستون در کنار مایی. خوشگلم پنج شنبه خونه تکونی کردیم تا برای آغاز سال نو آماده باشیم داداش جونی پیشاپیش عیدت مبارک................               ...
22 اسفند 1391

عروسی

خوشگل ترین آبجی: یک شنبه من و تو مامان و بابا رفتیم عروسی پسر دایی مامان   عروسی ساعت 6 شروع می شد برای همین ما از چند ساعت قبلش داشتیم آماده می شدیم. عزیزم عروسی به همه ی ما خیلی خوش گذشت. مخصوصا برای این که تو هم این دفعه در کنار ما توی عروسی حضور داشتی  مهم تر از همه این که این اولین عروسی ای بود که رفتی و خیلی هم توی عروسی ذوق کردی و اصلا هم ما رو اذیت نکردی. منم عکسای خوشگل تو رو می زارم. اینم عکس تو با آبجی رومینا ...
16 اسفند 1391

عاشق بازی با لپ تاب

عزیز ترینم آرمانی: از شروع هشتمین ماه زندگیت عاشق بازی با لپ تاپ شدی و هر موقع می بینی من یا بابا و مامان داریم با لپ تاب کار می کنیم دست و پا می زنی تا تو رو هم بیاریم که بزنی روی لپ تاپ  این روز ها تقریبا لپ تاب از دستت آسایش نداره   از بس که با دستت می کوبی روش کم کم داره خراب میشه. آخه ما از دست تو وروجک چه کنیم!! اینم سندش.   ...
12 اسفند 1391

زیارت قبول مامان زری

بهترینم آرمان جونی: پنج شنبه شب مامان زری از مکه اومد و ما هم برای استقبالش به فرودگاه رفتیم  و از طرف شما براش دسته گل بردیم. عسلم مامان زری زحمت کشیده بود برای تو و من کلی سوغاتی های خوشگل آورده بود. که تو هم با دیدن سوغاتی هات کلی خوشحال شدی  مامان زری جون زیارتت قبول. این یکی از سوغاتی هایی است که مامان زری برایت آورده که تو هم خیلی دوسش داری. ...
12 اسفند 1391

خوردن بستنی

خوشگل ترینم: امروز برای اولین بار بستنی خوردی. آخه می دونی نفسم مامان بستنی خریده بود و ما همه داشتیم می خوردیم که یک دفعه دیدیم تو داری دست و پا می زنی بعد هم مامان فرشته یک کمی بهت داد ولی تو بازم می خواستی و ما هم مجبور شدیم دوباره بهت بدیم. خلاصه کلی بستنی خوردی و انگار خیلی هم بهت چسبید  آره عسلم تو هم توی این سرما برای ما بستنی خور شدیا!!! ولی عزیز دلم الان نباید بستنی بخوری چون هنوز وقتش نرسیده. از 11 ماهگی می تونی بستنی بخوری و کیف کنی                                                    ...
6 اسفند 1391