آرمان آرمان ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

آرمان بهترین هدیه ی زندگی من

اولین برف

آرمانکم امروز یعنی 25 آذرماه اولین روزی بود که برف را دیدی  قربونت بشم وقتی می خواستیم بریم بیرون فهمیدیم که داره برف میاد. بعد تصمیم گرفتیم که به تو نشون بدیم.بعد هم من قبل از رفتن از تو عکس گرفتم ...
14 دی 1391

رفتن به اولین هیئت

عسل ابجی در روز 2 آذر شما برای اولین بار به هیئت رفتی. ابجی هم برات یک دست لباس علی اصغر خرید وقبل از رفتن ازت عکس گرفت. بقیه ی عکسارو هم دایی احمد ماهان برات درست کرده د   ...
14 دی 1391

گرفتن پا

خوشگلکم چند روزیه که یاد گرفتی پاهاتو بگیری و با گرفتن پاهات خوشحال بشی خیلی خوش حال میشم وقتی می بینم روز به روز کارهای جدیدتری یاد می گیری. ولی داداش جون چقدر زود گذشت. آدم فکر می کنه همین دیروز بود که به دنیا امدی  اینم یه عکس از آرمان که پاهاشو گرفته   ...
14 دی 1391

لیوان آبخوری آرمان

آرمان آبجی جدیدا" یاد گرفتی که لیوان آبخوریت را تو دستت بگیری و بخوری . آفرین آبجی   این دومین کار جدیدته که یاد گرفتی . این هم عکس آرمان در حال خوردن آب. ...
4 دی 1391

بالاخره آرمانک ابجی فرنی خورد

جیگرم بالاخره برای اولین بار فرنی خوردی . دیروز مامان زری برات فرنی درست کرد. دستش درد نکنه خیلی خوشمزه بود آخه منم یه کم ازش خوردم  دست خاله مهشیدم درد نکنه که بهت فرنی داد تا بخوری. بعد هم من و مامان ازت عکس گرفتیم.   ...
4 دی 1391

شب یلدات مبارک گلم

جیگر ابجی یلدات مبارک. البته دیروز شب یلدا بود ولی من وقت نکردم برات بنویسم. دیروز رفتیم خونه ی مامان زری و یلدا را جشن گرفتیم  خیلی خوش گذشت. تو هم بغل هندونه لم دادی منم ازت عکس گرفتم. این هم عکس شما با آقا ماهان   ...
2 دی 1391

پنج ماهگیت مبارک گلم

آرمانک آبجی پنج ماهگیت مبارک. امروز رفتیم پیش اقا دکتره که گفت وزنت 7 کیلو 600 گرم شده. کم کم می خوایم بهت فرنی و حریره بادوم بدیم اینم یه عکس از پنج ماهگی جیگرم. ...
29 آذر 1391

کار جدید خوشگل آبجی

خوشگلم جدیدا" یاد گرفتی که به دست و پاهات نگاه کنی تا بفهمی واقعا" برای خودته یا نه  تا پاهاتو تو دستت نگیری باورت نمیشه. جیگرم خوشحالم که کار جدیدی یاد گرفتی ...
24 آذر 1391

رفتن به دماوند

عسلم در روز 4 آذر ماه بود که شما به همراه من ، ماهان جون و ایلیا جون ، مامان زری و بابایی و مامان برای هیئت به دماوند رفتیم. اولش کمی در خانه ی مادر بزرگ پدر بزرگ حسام جون استراحت کردیم و بعد به سوی هیئت حرکت کردیم. توی هیئت شما خیلی گریه کردی و جیغ زدی. خلاصه خیلی ما رو مخصوصا مامانو اذیت کردی. امید وارم یاد بگیری که دیگه از این کارا نکنی و پسر خوبی باشی     ...
6 آذر 1391